RSS " />
سهم
حالا که قفس سهم من استبه ارتفاع مغموم میله ها تن می دهمو به بودنی چنین ، رضایت !...گاهی همین خودم دلم را می زندو درد نفس کشیدن می پیچاند مرا به خود ...سال هاست یک جسم غریب به انضمام یک روح فرسودهو سایه هایی که گاه به گاه می نوازد مرابه ریشه های این (( وجود )) نا بجا گره خورده اند و می کشانند مرا... من به سمت بودنی پوچ کشیده می شومو کفش هایم هیچ اثری از خود نمی گذارد ؛هویتی پر عفونت که تمامیتم را می بلعدومن سر گذشت معصوم یک ویران شدنمنمی دانم چند سال حصار و چند وعده وحشت برایم بریده انداما من به همین چهار گوشه ی خالی از نگاه حریصانه مردم ، قناعت می کنم...دست هایم را بر می دارمو به نا توانی چشمها می مالمهنوز بیست و ... چند خزان بیشتر نگذشته است امانمی دانمتا تمام شدنمچند مرگ فاصله است ؟؟؟
+نوشته شده در دوشنبه 89 اردیبهشت 13 ساعت 5:45 عصر توسط بیتا محلوجی | نظرات شما ()
بیتا محلوجی
تا انتها تن ها [173]عشق پریشون [276]پرچین خیال [123][آرشیو(3)]
ابتدا نیت کنید
سپس برای شادی روح حضرت حافظ یک صلوات بفرستید
حالا کلید فال را فشار دهید
کل بازدید : 79399 بازدید امروز : 39 بازدید دیروز : 11